مرد خاکستری

دنـــــیـــــایـــــی فـــــراتـــــر اڑ دنیـــــاے دیـــــگـــــــــــــــــــــر

می آمد از برج ویران ... مردی که خاکستری بود ...

 خرد و خراب و خمیده ... تمثیل ویرانترین بود ...

مردی که در خواب هایش همچون یک باغ می سوخت

و آن سوی کابوس هایش خورشید نیلوفری بود ...

وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آینه می زد

می گفت خود را شکستم که آن خود نه من، دیگری بود ...

می گفت با خود:

کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک      

ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه، مهبم ترین بود...

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش

زیبا و رنگین و روشن بود،تصویر خوش باوری بود...

طفلی که دیو ها را مثل سلیمان ببندد

تنها آرزویش یک قصه انگشتری بود...

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه

تا صبح ... مانند نارنج جاوید ... آبستن سردترین بود...

دردا که دیری است دیگر، شور سحر خیزیش نیست

آن چشم هایی که هر صبح خورشید را مشتری بود...

دردا که دیری است دیگر، زنگ کدورت گرفته است

آینه ای که از زلالی،سر صبح روشنگری بود...

اکنون به زردی نشسته است،از جرم تبخیر و تقطیر

انگشت هایی که یک روز، 

                                             مثل قلم ... جوهری بود... 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاریخ دو شنبه 6 آبان 1398 ساعت 15:27 نویسنده مرد خـــــاکـــــستــــــرے |